نمی دانم چند سطر از دفتر زندگیم باقی مانده است . دلم میخواهد همین چند سطر باقیمانده هم نام تو را تکرار کنم . دلم میخواهد چند سطر باقیمانده را هم از تو بنویسم . داداش احمد دلم دستهای تو را می طلبد ... دلم تو را صدا می زند ... میدانم که فقط چند سطر دیگر خالی دارم ... فقط چند سطر ... نام پاک تو که همیشه تجسم پاکی وجودت برایم بود را هر چند بار که بشود خواهم نوشت ... زمزمه خواهم کرد و با تو وداع خواهم کرد ... میدانی که دلم نمی خواهد به وداع فکر کنم ... دلم میخواست باشم تا تو هم باز برایم شعر بگویی ... از من بنویسی و از خوشتختی هایت اما چه کنم که رفتنی ام . دلم گرفته ... می دونم زوده که بگم شاید دیگه هرگز تو را نبینم . من تو را می بینم ؟ باورش برایم سخت است ولی حس می کنم سطر های آخر دفتر زندگیم دارد پر می شود و جای تو خالی خالی است
نمی توانم بدون تو زمین را تحمل کنم ... دلم نتوانست .
هنوز وقتی اسمت را به زبان می آورم بغض دارم ... بغضی که شاید در آخرین سطر گشوده شود .
با من حرف میزنی ...هنوز اعتماد نکردی که بتوانم با تو وداع کنم ! نمی دانم وداع آخر را چگونه به جای بیاورم ... دلم هنوز به کعبه ی وجودت معتکف است .
داداشی میخوام بگم که دوستت دارم و با ایمان بزرگم به تو و با عشق بزرگم به همه ی وجودت با این دنیای هزار رنگ وداع خواهم کرد .